فندقیفندقی، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره

هدیه خدا

فندق شیطووون و پر نیاز!

سلام. فندق جان دیشب ساعت 3 صبح خوابیدن و برای همین الان خوابه که من تونستم بیام بنویسم! الان هم دارم با یه دست سیب میخورم و با دست دیگه تایپ میکنم چون باید تا خوابه از وقتم حداکثر استفاده رو بکنم!  فقط بگم که خیلی شیطون شده خیلیییییییییییی. کم کم داره پشیمونم میکنه که چند سال دیگه براش یه داداش یا خواهر بیارم !!! اگه این خاله پرستار نبود که فکر کنم دیوانه میشدم. خدا رو شکر با هم دیگه خوبن. البته موقعی که صبحا میاد فندقی رو نگه میداره من فقط میرسم کارای خونه رو انجام بدم یا یه غذایی چیزی بپزم. گاهی 3-4 روز کامل تو خونه ام و اصلا نمیتونم بیرون برم. وقتی هم میرم همش استرس دارم که تنهاش گذاشتم و حتما الان داره گریه میکنه! راستی این چند ر...
30 فروردين 1392

زندگی عوض میشود!

سلام . این روزایی که نبودم سرم خیلی شلوغ بود. اول از همه که واکسن 4 ماهگی رو زدیم و دخملی حسابی تب کرد و مثل دفه پیش 2-3 روزی بی قرار بود و تا چند شب پیش درست حسابی نمیخوابید . بعد از واکسن هم که  تقریبا میشه گفت یه اسباب کشی کوچیک انجام دادیم که بیایم اینجا . آخه وسایل فندقی  خیلی زیاد بود. 3 روز داشتم چمدون میبستم. پدرم دراومد‍! خیلی نگران بودم که تو پرواز مشکلی براش پیش نیاد که خدا روشکر  اولین هواپیما سوار شدنش بدون مشکل بود و کل مسیر رو خوابید. موقع خدافظی از خانواده هممون خیلی ناراحت یودیم و مراسم گریه زاری داشتیم! ولی وقتی از هواپیما پیاده شدم و هوای شمال بهم خورد احساس کردم چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود! خلاص...
20 فروردين 1392

چه زود گذشت

سلام عزیز دلم. 2 روز دیگه بیشتر به پایان 4 ماهگیت نمونده. می بینی چه زود گذشت؟؟؟ برعکس روزای بارداری که انقدر طولانی به نظر میومد روزای بعد از تولدت داره تند تند میگذره. همین روزا باید با همه خدافظی کنیم و برگردیم شمال انگار همین دیروز بودکه داشتم چمدونا رو باز میکردم و تو تو دلم بودی! دیروز صبح هم بابایی برگشت نمیدونم دست تنها تو شهر غریب با بچه کوچولو چکار میخام بکنم ولی امیدم فقط به خداست. فردا اگه بشه میخام واکسن 4 ماهگیت رو یک روز جلوتر از موعد بزنم. آخه بعدش میخوره به تعطیلی و بعد هم که داریم میریم. فقط نمیدونم با کی برم؟؟؟ بابایی که نیست . ماشین هم که ندارم! خدا کنه مثل دفه پیش اذیت نشی چند روزه که داری سعی میکنی غلت بزنی ولی ...
10 فروردين 1392

سال نو مبارک

سلام دختر گلم. سال نو و اولین روز بهار زندگیت مبارک باشه عزیزم. میخواستم یه پست به مناسبت پایان سال 91 بذارم که متاسفانه وقت نکردم. 91 برای من پر از احساسات مادرانه بود! سالی که بارداری و بعد تولد یه فرشته کوچولو رو توش تجربه کردم. سال سختی هم بود اما پایان همه سختی هاش شیرین بود. این سال پر ماجرا رو هرگز فراموش نمیکنم. لحظه سال تحویل مثل همیشه کنار خانواده بابایی بودیم. من بغلت کرده بودم چون دلم میخواست تا آخر سال هم بینمون جدایی نباشه عزیزم! بعد هم یکم عکس و فیلم ازت گرفتم و سبزی پلو ماهی خوردیم... تو لباس عیدت خیلی ناز شده بودی و همه قربون صدقت میرفتن و بغلت میکردن! عصرش هم رفتیم پیش مامان بابای من و بعد هم خونه عزیز. راستی...
1 فروردين 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هدیه خدا می باشد